آقا سلام گرچه بلند است جایتان
می خواهم از زمین بنویسم برایتان
یک نامه حاوی همه حرفهای راست
یک نامه از کسی که کمی عاشق شماست
یک نامه از بلندی انسان که پست شد
یک نامه از کسی که دچار شکست شد
این نامه مدح نیست فقط شرح ماتم است
یک ذره از هزار نوشتم اگر کم است
بعد از شما غبار به آیینه ها نشست
شیطان دوباره آمد و جای خدا نشست
پرپر شدند در دل طوفانی از بدی
گلهای رو سپید همیشه محمدی
آمد به شهر فاجعه، اسلام راحتی
انسان منهدم شده، قرآن زینتی
بیمارهای عشق خدا« بهتر»ی شدند
جلباب هایمان کم کم روسری شدند
خورشید مرد و شام تباهی دراز شد
بر روی دشمنان در این قلعه باز شد
در کسوت قدیمی آزادی زنان
دنیای ما اگرچه گرفتار آمدست
اما هنوز تشنه نام محمد است
در انتهای نامه خیسم سلام بر
نام بزرگوار و نجیب پیامبر
انگار نه انگار نه انگار نه انگار
یک بار نه ده بار نه صد بار که بسیار
بر ما تو وفا کرده ولی خیر ندیدی
از جانب همسایه دیوار به دیوار
ما ایل یهودا و شما یوسف زهرا
با حیله ی اعداء به دل چاه گرفتار
یک عمر چه دیدی؟ چه ندیدی؟ چه کشیدی؟
از این همه بی عرضۀ بی همّتِ بی عار
گِل باد دهانم، چه بگویم که بگویند:
دست از سر این مردم بی حوصله بردار
آیینه شکست است، بگو از چه شده سَلب
از دیدۀ آلودۀ ما فرصت دیدار
«گفتی که بیایید ولی خلق نشستند»
آقا نکشد منّت این قوم طلبکار
یک روز می آیی و صدا می زنی، امّا
ما نیز همه خواب ولی خفته ی بیدار
اصلاً به روی خویش نیاورده و شاید
انگار نه انگار نه انگار نه انگار
وقت آن شد تا که چندین بیت نقاشی کنم
شاعری هستم که عشق تو مرا نقاش کرد
مانده ام از حد فاصل های بینا بینمان
تا به کی باید برای دیدنت ای کاش کرد...
جمعه بار غفلت من را به دوشش می کشد
هفته ها رفت و ولی چشمان من رویت ندید
درک من از غیبتت تا مرزهای هیچ بود
باید اول طرحی از نامردمی ها را کشید
پای لیلا بودنت باید که مجنونی کنم
بوسه هایی باید از پای سگ کویت گرفت
می نویسم از نیایش های صبح انتظار
ندبه هایی که هوای مستی از بویت گرفت
ای که انوار وجودت نور ایمان من است
مرحمت کن یک شبی بر سرزمین من بتاب
یک کرم کن تا شبی را در جوارت باشمو
لحظه ای کن این دعا بر روسیاهت مستجاب
دیگر به خلوت های من یک نم نمی باری
در دفتر دلتنگی ام شعری نمی کاری
لحن سکوتت در دلم هر روز یک جور است
قهری؟...نه؟...دلگیری؟...نه؟...آقا! دوستم داری؟
من – بی تعارف- هستی ام را از شما دارم
آقا خلاصه مطلبی ؛ فرمایشی ؛ کاری...
من خوانده ام دربارتان یک خیمه ی سادَه ست
جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟
اما من و این رتبه و این منزلت ... هرگز
اما تو و این بخشش و این مرحمت... آری
توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم
از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری
خودمانیم ها ولی من هم، عشقبازی جالبی دارم
شنبه تا جمعه طی شده تازه، یادم افتاده صاحبی دارم
«دارم از دست میروم آقا پس چرا دیر کرده ای شاها»
او نه اصلاْ خودم که می دانم ادعاهای کاذبی دارم
سال ها غایب است و باور کن کک من هم نمی گزد اما
باز هم با دروغ می گویم «تو بیا کار واجبی دارم»
او نبوده چه کار کردم من؟ به کدام آب و آتشی زده ام؟
شنبه تا پنجشنبه خوش جمعه٬:وای من نیز غایبی دارم
دیگر اوج نبودنش هم که، چند خطی سرودن از دوری است
آن هم آنقدر آخر هربیت قافیه های قالبی دارم...
"حسین رستمی"
بعد عمری نوکری در حسرتم دیدار را
کار
را ول کرده ام چسبیده ام دلدار را
من
غلامی میکنم او خوب شاهی می کند
حق
نگیرد از من این ارباب و این دربار را
کار
نوکر حرص و جوش روضه ات را خوردن است
حضرت
زهرا به دست ما سپرده کار را
سوخته
ی در آتش غم را ز آتش باک نیست
قطره
های اشک ما خاموش سازد نار را
دار
نه!ما را فقط در خاک و خون باید کشید
بهر
عاشق گوشه ای انداخت باید دار را
امتحان
کن روی من شاید زهیر تو شوم
داخل
خیمه بگو در گوش من اسرار را
بی
لیاقت بودنم آخر بدستم کار داد
بعد
عمری نوکری در حسرتم دیدار را
" اَرنی" غم عیانم ! " اَرنی" تب نهانی !
نکنی شکنجه ما را به بلای " لن ترانی"
تو که تار ِ "فیه ما فیه" و "جوامع الحکایات"
تو که پود "منشآتی" و بهار "بوستانی"
تب چشم تو تغزل، شب گیسویت قصیده
نفست پر از رباعی و سه گان و خسروانی
همه عمر ، مبتلایم به صفا و مروه ی غم
بگشا دری به قلبت که مفاتح الجنانی
غزلی نوشتم امشب که بخوانی ازجنونم
به جنون نشسته شعرم که مگر مرا بخوانی
حمیده پارسافر
* « اَرنی » : خودت را به من نشان بده
* « لَن ترانی » : هرگز مرا نخواهی دید