شنبه ۱۰ آذر ۰۳
مبـر پای قمار عشق ای دل، باز، هستت را
نـدارم بیش از این تاب تمـاشای شکستت را
مشو مبهوت گیسویی که سر رفته است از ایوان
که ویران میکند این "نقش ایوان" "پای بست" ات را
هـمـیـشـه گــریـه راه الـتـیـام زخمهایت نیــست
کدامین آب خواهد شست داغِ پشتِ دستت را؟!
تو خار چشم بودی قلعهی یک عمر پــا بـرجا
که حالا شهر دارد جـشن میگیرد نشستت را
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد
رهــا کــن ای دل غــافل خـدای بــت پرستت را ...