غربتِ جمعه‌های بی‌تو ...

مولا جان…

باز هم جمعه شد،
و تو نیامدی…

دلِ من، مثل پنجره‌ای رو به باد،
هر هفته باز می‌ماند
و تو را صدا می‌زند، بی‌جواب.

تمام کوچه‌ها را خیال تو پر کرده،
اما هنوز ردّی از قدم‌هایت نیست…
نه صدای زنگی،
نه سایه‌ی عبوری…
فقط سکوتی بلند،
که در دلش، هزار بار اسم تو را صدا کرده‌ام.

عمرم دارد مثل شمع، بی‌صدا آب می‌شود
و هنوز،
طعم یک روز در آفتاب حضورت را نچشیده‌ام…
هنوز نفهمیده‌ام جهان، وقتی تو باشی، چطور می‌خندد.

دلم گرفته از این روزگار بی‌تو…
از این همه آمد و رفت بی‌معنا،
از دردهایی که مرهمی ندارند
و لبخندهایی که نشانی از روشنی تو ندارند…

گاهی شب‌ها،
وقتی همه خوابند،
اشک‌هایم بی‌اجازه جاری می‌شوند
و تنها دل توست که می‌فهمد،
چرا این بغض، تا سحر طول می‌کشد…

دعا کن برای من،

ای یابن‌الحسن، ای پدر مهربانم...

دعا کن که این دلِ خسته،

تاب بیاورد در روزهای درازِ بی‌تو،

دعا کن که چراغ صبرم،

پیش از آمدنت خاموش نشود...

دعا کن تا آن صبحِ روشن از راه برسد،
صبحی که قدم‌های تو،
پایان این غربت بی‌پایان باشد...

۰ ۲

کنار پنجره ای بی پایان

 

دوستت دارم…

نه چون دیده‌ام، نه چون شناختی میان ما بوده،

دوستت دارم چون دلم از روزی که بی‌خبر از همه‌جا لرزید، فهمید تویی.


تو را از دورترین خیالِ شب می‌شناسم،

از سکوتی که گاه بی‌هیچ دلیلی می‌نشیند گوشه‌ی جانم.

تو را از نگاه‌هایی که هیچ‌کس را نمی‌جویند، می‌شناسم…

از نبودنت که شبیه بودنی عمیق است.


یوسفِ بی‌نشانِ من…

کجایی؟ که سال‌هاست پیراهنی نیامده تا این چشمان کور را دوباره روشن کند.

نه بوی آمدنت هست، نه آوای قدم‌هایت،

اما من… هنوز هر شب، کنار پنجره‌ای بی‌پایان،

با دل‌تنگی‌ام دست بر دلم می‌گذارم و تکرار می‌کنم:

دوستت دارم.


نه بلند، نه برای شنیدن کسی…

تنها برای خودت، اگر روزی از حوالی دلم گذشتی،

بدانی کسی، بی‌دلیل، بی‌نیاز،

فقط به خاطر بودنت در خیالش،

تو را…

عمیق، آرام،

دوست داشته است.

۰ ۲

خوشا آن صدا، آن نگاه، آن آمدن

خوشا آن لحظه که بیایی…

که این دل، بعد از آن‌همه دلتنگی

در صدای تو، آرام بگیرد

نه فقط برای اینکه بودنت

پایان انتظار من است

بلکه چون در تو، چیزی‌ست

از جنس نوری که همیشه دنبالش بودم.

من هر شب،

نامت را به زبان نمی‌آورم…

اما در جانم،

ذکر حضورت جاری‌ست.

نه چون عادت،

که چون عبادتی پنهان میان نفس هایم

تو را می‌خواهم

نه برای پر کردن خلأ تنهایی

که برای زنده‌کردن چیزی در من

که جز تو، بیدارش نمی‌کند

آمدنت

شبیه رسیدن باران است بر کویر؛

بی‌صدا،

اما همه‌چیز را دگرگون می‌کند.

و من…

دل‌سپرده‌ام به لحظه‌ای که غم درآید

و تو،

بی‌خبر اما خواسته،

در آستانه‌ی دلم بایستی

و بگویی: رسیده‌ام ...

 

 

 

۰ ۱

لبخندهایی با استخوان شکسته ...

روزگاری بود که دلش به نسیمی می‌لرزید،  

نه از ضعف،  

که از ظرافت بی‌پناهی که در جانش ریشه داشت.  

میان جمعی زیست که نگاه‌هایشان تیزتر از تیغ بود  

و مهربانی را فراموش کرده بودند.

او اما ساکت ماند،  

در ازدحام زخم‌ها، لبخند زد،  

و به جای فریاد،  

با سکوت، درد را به آغوش کشید.  

نه از آن‌رو که چیزی برای گفتن نداشت،  

بلکه از آن‌رو که دانست گفتنش را  

کسی نخواهد فهمید.


همان‌ها که نام‌شان را عزیز نهاده بود  

آرام‌آرام از میانش گذشتند  

و چیزی در او شکست…  

نه بار نخست،  

نه بار دوم،  

که آن‌قدر شکست  

تا دیگر چیزی برای شکستن نماند.

اکنون، در ابتدای جوانی،  

دختری نشسته است در خویش،  

با شوقی خاموش و قلبی فرورفته در سنگینی ناگفته‌ها

می‌داند که دیگر کسی نمانده  

که زخمش نکرده باشد…  

و شاید همین دانستن،  

تلخ‌ترین حقیقتی‌ست که هر صبح با آن بیدار می‌شود.


اما هنوز،  

در میان این همه فراموشی،  

دلش نرمی‌اش را به دنیا نبخشیده

و اگر شبی،  

دردهایش را به ستاره‌ای بگوید،  

شاید خدا،  

تنها کسی باشد که او را تمام و کمال بفهمد…

۰ ۱

نامم را از زبان تو میخواهم...

روزها می‌گذرند،
یکی پس از دیگری،
و من در دل هر صبح، نبودنت را لمس می‌کنم؛
انگار هر ثانیه‌ ، جای قدم‌هایت خالی‌ست.
هیچ‌کس نمی‌پرسد این دل،
چگونه بی‌تو تاب می‌آورد؟
دلم تنگ شده...
برای صدایت،
برای لحظه‌ای که نامم را با آن لحن خاصت صدا بزنی
مثل زمزمه‌ای میان سکوت،
مثل دعا در دل شب.

تو را ندیده‌ام،
اما نبودنت در من چیزی را شکسته
که صدای هیچ‌کس التیامش نمی‌دهد.
هر شب، رو به تاریکی می‌نشینم،
انگار اگر خوب گوش بدهم،
صدای تو را از آن‌سوی خیال می‌شنوم
که آرام می‌گویی: من هستم...

اما نیستی.
و این نبودن،
دست‌های مرا بی‌پناه کرده،
صدایم را بی‌پاسخ،
و آغوشم را پر از اشک‌های خاموش

عجیب است…
که این‌همه دلتنگم
برای کسی که هرگز نبود،
برای صدایی که هرگز نشنیدم،
اما نامت را
هزاربار از دل خوانده‌ام ...
۰ ۲

در غربت بقیع

سلام بر تو ای مولای غریبم،
و تسلیت بر تو، ای صاحب عزای صادق آل محمد،
ای آن‌که داغِ مدینه‌ی بی‌چراغ، در نگاهت پیداست...

این روزها، دلم تنگ‌تر از همیشه است؛
نه فقط از داغ شهادت رییس مکتب‌مان، که از حال و روز خودم...
از اینکه در این روزگار سرد و بی‌وفا،
نه دستی برای خدمت دارم،
نه حالی برای سربازی.

وقتی نام امام صادق علیه‌السلام را می‌برند،
قلبم می‌لرزد…
نه از عظمت علمی‌اش، که بی‌پایان است؛
بلکه از این اندوه عمیق که چرا در مکتبش نبودم؟
چرا شاگرد کلاس‌های بی‌نظیرش نبودم؟
چرا در محضرش نمی‌نشستم تا از او آموختن را بیاموزم؟

اما مولا...
اکنون که دل‌تنگ و شرمنده، سر بر زانوی اندوه نهاده‌ام،
تنها یک آرزو در دل دارم:
که شاگرد کوچک تو باشم.
که در این غیبتِ سنگین،‌ لااقل نامم در دفتر منتظران تو ثبت شود.
که اگر لایق نیستم، لااقل برایت شاگردانی تربیت کنم؛
شاگردانی از جنس یاران اهل‌بیت، از جنس مریدان پاک‌باز...

مولای من…
ناتوانم…
شرمنده‌ام…
بی‌ادبم در پیشگاهت…
اما دلم با توست، هرچند دستم کوتاه است و راهم دور…

از تو فقط یک چیز می‌خواهم:
دعا…
که خداوند نگاهم را گم نکند،
قدم‌هایم را بلرزاند، اما از مسیر خارج نکند،
و عاقبتم را ختم به رضای خودش و لبخند تو کند...

یا ابن‌الحسن،
مرا فراموش نکن در دعاهایت...
که بی‌دعای تو، حتی آه کشیدنم هم بی‌معناست.

۰ ۱

از آسمان تا آغوش یار ...

پروردگارا...
از همان آغاز، روح من در سایه‌سار فراق آرمید.
انگار از لحظه‌ی دمیده شدن جان در تنم، داغی بر دلم نهاده شد، و عطشی در جانم جوشید... عطش دیدار.
نمی‌دانم این یوسف کیست، که سال‌هاست جانم را در تمنایش گذاشته‌ام و هنوز نیامده.
نه رد پایی از اوست، نه نشانی... اما شوق دیدارش هست.
ای دل، تا کی می‌خواهی بار این انتظار را بر دوش کشی؟
مگر نه اینکه حتی صبر ایوب نیز روزی به پایان رسید؟
ای قلب صبور من…
تو چگونه در این غربت‌کده‌ی دنیا، بی‌هیاهو، بی‌شکایت، تنها ایستادی؟
چه رازی در تو بود که صدای ناله‌ات خاموش ماند و آهت به فریاد نرسید؟
کدام شانه تاب این بار را داشت جز تو؟
و مگر جز دست حضرت دوست، دستی هست برای گرفتنت؟
خدایا…
در شب‌های بی‌پایان، آنگاه که هیچ‌کس نبود، فقط تو بودی.
اما من... من، کور بودم.
دعایت کردم، بی‌ایمان؛ نامت را خواندم، بی‌یقین؛
و اکنون، شرمنده‌ام.
شرمنده‌ی بی‌اعتمادی‌ام، بی‌صبری‌ام، شک‌هایم…
ای خدای دلسوز…
 از این بنده‌ی خطاکار روی نگردان، دلش جز تو پناهی ندارد.
من طعم وصال را نمی‌دانم؛ نه چشیده‌ام، نه شنیده‌ام.
اما فراق را خوب می‌شناسم…
او همدم همیشگی من است.
از او بسیار آموخته‌ام…
که چگونه بسوزم، بی‌آنکه خاکستر شوم.
خدایا، تمام وجودم تمنای بینایی دارد.
چشمی می‌طلبم که با آن، نه ظاهر، که حقیقت را ببینم.
چشمی که پرده‌های غفلت را کنار بزند، و روی یار را تماشا کند.
من آن نابینایم، که جز تو، هیچ شفایی برای چشم دلم نیست.
تو را می‌طلبم، نه برای گشایش کار،
که برای آرام جان.
نه برای برآوردن خواسته‌ها،
که برای خالی کردن دل از هر چه جز توست.
خدایا…
اگر این مسیر را خودت برایم نگاشته‌ای، به من نوری بده تا در تاریکی گم نشوم.
دلی بده که شکسته بماند، اما ناامید نشود.
پایی بده که بلرزد، اما از راه نیفتد.
و دستی که هر بار افتادم، مرا باز به آغوش تو بازگرداند…
یارم!
دل از هجران گداخت،
چشمم بارانی‌ست،
و جانم، در تمنای دیدار…
بازگرد، که دیگر طاقت ندارم😢

۰ ۱

عهدی که مرا زنده نگه می‌دارد

هر صبح، پیش از آن‌که نور خورشید بر پرده‌ی پنجره‌ام بنشیند،
عطر دعای عهد، در فضای اتاقم می‌پیچد…
و من، با همان نَفَس‌هایی که امید بودنم شده‌اند، چشم می‌گشایم؛
چون اگر دعای عهد نبود،
نمی‌دانم با چه انگیزه‌ای از بستر دلگیرِ بی‌خبری برمی‌خاستم.

ای مولای من...
ای امامِ زنده‌ام...
سال‌هاست که این عهدِ هر سحر، تنها رشته‌ی اتصال من و تو شده؛
همین زمزمه‌های ساده و شکسته،
مرا از فروپاشی نجات داده‌اند.

من قول دادم...
قول دادم که بمانم، که صبر کنم، که منتظر باشم...
اما نشکفتم،
خزان شدم پیش از آن‌که بهار تو را ببینم...
در سکوتِ شب‌هایت، صدایم را گم کردم
و در ازدحام روزها، یاد تو را...
شرمنده‌ام، مولا...

من عهد بستم و فراموشکار شدم،
دویدم، ولی نه به سمت تو...
رفتم، ولی بی‌اذن تو...

اما هنوز،
همین دعای عهد است که مرا نگاه داشته،
که مرا از بی‌هویتی نجات می‌دهد
و در پایانش، این ندای امید را فریاد می‌زند:

وَ اجْعَلْنی مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعْوانِهِ وَ الذَّابِّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فِی قَضاءِ حَوائِجِهِ

خدایا...
اگر لایق نیستم، اگر خطاکارم،
اما عطشم برای دیدن او واقعی‌ست...
مرا از یاورانش قرار ده...
از کسانی که چون برق به سوی او می‌شتابند،
از آنان که جان را پیش پایش می‌ریزند...

وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
آه مولا...
چه آرزویی‌ست این جمله...
مرا از آنان قرار ده که خونشان، مسیر ظهورت را هموار می‌کند.
مرا از شهیدان رکابت بنویس...

این آرزوی من است، مولا…

همه‌ی بودنم خلاصه شده در همین خواهش:

که روزی، هر چند دور،

با صدایی از جانب تو بیدار شوم 

۰ ۲

محکمه ای زیر نور ماه...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پروانهِ طوفانِ غربت...

خدایا...  

از نبود مادرم شکایت می‌کنم...  

از غیبت یار دلم گله دارم...  

از تنهاییِ این روزگار سنگین می‌نالم...  


پروردگارا...  

آن نوازش‌های گرم کجا رفت؟  

آن دست‌های مهربان که اشک یتیمان را پاک می‌کرد کجاست؟  

اکنون در این شلوغیِ دنیا...  

تنها مانده‌ام...  

پروانه‌ای سرگردان در طوفان...  


یا مادر، یا زهرا...  

از غربت دل‌ها به تو پناه می‌برم...  

از سنگینی نگاه‌ها به تو شکایت می‌کنم...  

از روزگاری که مهر در آن غریب شده است ناله می‌کنم...  


خدای من...  

این بنده ، مشتاقانه تو را صدا می‌زند...  

پرهای پروازم را پرپر کردند...  

امانش را ربوده‌اند...  

آیا کسی پاسخم را می‌دهد؟  


یا مادر...  

من فقط کودکی گمگشته‌ام...  

در شبی سرد، به دنبال گرمای آغوش تو...  

آه‌های مرا می‌شنوی؟  


خدایا...  

به آسمان خیره می‌شوم...  

جز ستاره‌های سرد نمی‌بینم...  

پس فاطمه را شفیع من قرار ده...  

و سینه‌اش را پناهگاه من کن...

۰ ۱

آینه های یوسف

هر صبح که از خواب برمی‌خیزم،  

چشم‌هایم را می‌بندم و تصویرِ تو را می‌جویم 

یوسفِ من!  

آیا هنوز در چاه زمان اسیری؟  

یا آن‌قدر دور رفتی که حتی صدای زنجیرهایت را هم نمی‌شنوم؟  

من  این یعقوب بی‌بصر  

سال‌هاست پیراهن‌های دروغین را بوییدم...  

هر بامداد،  

روی دیوار شهرم دست‌های خونین می‌کشم  

و فریاد می‌زنم:  

إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ

ولی باد،  

تنها گردِ غربت را به چشمانم می‌پاشد.  

گاهی در آینه نگاهم می‌کنم،  

شاید چهره‌ات در پشت چین‌های چهره من پنهان شده باشد...  

اما آینه این راوی بی‌رحم 

فقط تصویر مردی را نشانم می‌دهد  

که قطره‌های اشکش،  

رودِ نیل را هم شور می‌کند.  

ای یونس درون من!  

هنوز در شکم نهنگ تنهایی‌ات نشسته‌ای؟  

یا آن‌قدر در تاریکی ماندی  

که چشم‌هایت،  

خودِ تاریکی شده‌اند؟  

و ایوب وجودم...  

این زخم‌های بی‌علت را ببین!  

هر کدام قصه‌ای هستند بی‌آغاز و بی‌پایان 

زخم‌هایی که نه تیغی آنها را ایجاد کرده،  

نه مرهمی می‌تواند التیامشان دهد.  

یوسف!

فریاد می‌زنم در کوچه‌های تنگِ خواب‌هایم...  

پاسخم را تنها پژواک سکوت می‌دهد:  

شاید او هرگز نبوده...  

شاید تو خود

همان یوسفی هستی

که تمام عمر

به دنبال خویش می‌گشته‌ای!

و اینگونه،  

در آستانه‌ی کنعانِ وجودم می‌ایستم 

با چشمانی که از گریه سفید شده‌اند،  

ولی هنوز امیدوارند...  

فَصَبْرٌ جَمِیلٌ 

شاید فردا،  

کاروانی از نور بیاید  

و بوی پیراهنت را با خود آورده باشد!  

۰ ۲

پریشان تر از باد


موهایم خسته اند... خسته از دستانی که هرگز نخواستند در آنها گم شوند. خسته از انتظار نگاهی که تنها سکوت را به ارمغان آورد. هر تار این موها روزی بخشی از رویایی بود که باد بی‌وفایی با خود برد. عشق را مثل یک قاب خالی به دیوارِ قلبم آویختم، اما کسی نبود که تصویرش را در آن بگذارد.  

حالا موهایم رنگ غربت گرفته؛ نه خاکستری زمان، که خاکستری تنهاییست. گاهی دست میکشم رویشان و یاد گرمای نفس های یخی می افتم که وعده بهار داد و برف پاییز آورد. روزگار آنقدر تار شد که حتی سیاهی موهایم هم ترسید و سفید شد.  

دیگر آینه را هم تحمل نمیکنند... شاید از ترس آن نگاه های گمشده ایست که هر صبح در چشمانم جستجو میکنم و نمی‌یابم. موهایم حالا مثل برگهای مرده پاییزند؛ بیصدا میریزند، بی آن که کسی صدای فرودشان را بشنود. شاید آخرین اعتراض خاموش قلب شکسته💔 است ...

۰ ۲

نامه های بی پاسخ به آسمان...


صبح می‌آید  

با هزاران رخوت بی‌معنا  

و من 

آینه‌ای از ناامیدی‌های تلنبار شده 

پشت پنجره‌ی ابری روزها ایستاده‌ام...  


کجاست آن وعده‌های روشنی؟  

سال‌هاست در این کویر بی‌آب زمانه،  

دستانم را به آسمان برده‌ام،  

اما تنها گردبادِ فراموشی  

شن‌های سرد بی‌پاسخی را بر روحم ریخته است.  

آه...  

در این عصر سنگدل که هر نسیمش خاری است در جان،  

من هنوز  

شبنم‌وار می‌چکم بر گل‌های خشکیده‌ی امید،  

بی‌آنکه بدانم آیا بارانی خواهد آمد؟  


پروردگارا...  

این سکوت جهان را می‌توانم تحمل کنم،  

اما این بی‌پاسخیِ همیشگی را تا کی؟  

من  

حرف‌های ناگفته‌ی این روزگار بی‌رحم 

نه نخستین زخم‌خورده‌ام، نه واپسین،  

پس چرا دردِ تنهایی‌ام این‌گونه بی‌کران می‌نماید؟  


همه‌ی راه‌ها به دیوار ختم شده‌اند،  

همه‌ی صداها در هیاهوی خودخواهی‌ها گم...  

و من 

قطره‌ای در اقیانوسِ بی‌انتهای غربت 

 

هنوز نغمه‌سرایی می‌کنم  

برای چشمه‌ساری که شاید در افق نباشد.  


اما در ژرفای این ظلمت،  

ذره‌ای نور هنوز باقی است:  

شاید فردا،  

درخشنده‌تر از همیشه بتابی...  

شاید دستِ مهربانت،  

این خارهای وجودم را به گل‌هایی بدل کند...  

آخرین برگ این دفترخاکستر شده را هم ورق زدم...  

هیچ نوشته‌ای ندیدم

هیچ نشانه‌ای   

پروردگارا،  

اگر این باران رحمت واقعاً هست،  

چرا زمینِ خشکِ وجودم تا امروز سیراب نشده؟  

چرا هر چه گشتم،  

حتی یک ردپا از وعده‌هایت ندیدم؟  


می‌گویند صبر کن

اما من که یک عمر در انتظار مانده‌ام...  

می‌گویند "امید داشته باش"

اما من که تا امروز جز خار ندیده‌ام...  

پس این سوال بی‌پاسخ می‌ماند:  

آیا واقعاً روزی خواهد آمد  

که این قلبِ خسته چیزی جز بی مهری بچشد؟  

یا باید به این تاریکی عادت کنم  

و بپذیرم که شاید انتظار، خودش پایان ماجراست؟  

۰ ۲

سکوت ِ جمعه ...


غروب... باز هم غروب... و من و این سکوتِ تلخِ همیشگی. پنجره را باز می کنم، شاید نسیمی بیاید و این خفقان را بشکند. اما باد هم گویا از من فراری است... می آید و می رود، بی آنکه حتی التماس نگاهم را بفهمد 


کاش...  

کاش کسی بود که در این سکوتِ مرگبار، ضربان قلبم را میشمرد و میفهمید که هنوز زنده ام...  

کاش کسی بود که صدای نفس های شکسته ام را میان این دیوارهای خالی بشنود...  

کاش...  

اما چه فایده؟  

حتی آیینه هم دیگر تصویرم را با مهربانی انعکاس نمی دهد. گویی من هم برای خودم غریبه شده ام... این چه درد بزرگی است که آدم در میان جمع، تنها تر از کویر باشد؟  


دلم برای کسی تنگ شده که هرگز نبوده... برای نگاهی که هرگز نخواسته مرا ببیند... برای دستانی که هرگز در جستجوی دست های من نبوده اند...  


جمعه دارد می میرد و من...  

من هنوز زنده ام...  

یا شاید فقط فکر می کنم زنده ام؟...  

۰ ۱

کویر بی انتهای شب

احساسی که چون مهِ سردِ پاییزی، تنِ بیجانم را در خود میپیچد... انگار نه انگار که روزگاری، گرمایِ آفتاب را بر پوستِ خود حس میکردم. حالا، همه‌چیز در پسِ پرده‌ای از غبارِ بی‌معنایی محو شده است؛ گویی جهان، رنگ باخته و صداها، در گلو خفه میشوند.

قلبم نه شورِ زندگی دارد، نه دردِ تپش... تنها سنگینیِ سکوت است که در سینه جا خوش کرده. گاه به آینه مینگرم و چشمانم را میجویم، شاید نشانی از آن آتشِ قدیم پیدا کنم، اما فقط سایه‌ای از خودم را میبینم که گم شده در هزارتویِ روزهایِ تکراری...

حتی اشک هم دیگر نمی‌آید. گویی باران، از یادِ آسمان رفته است. چه تلخ است وقتی آدم، غم را هم از دست میدهد و فقط تهِ ته، خالی میماند... خالی، مثل کویرِ بی انتهایِ شب ...

۱ ۲

چه بخوانی ، چه برانی



+ التماس دعا
۲ ۴

الغیاث..‌




۰ ۲

دلتنگی

باز دلتنگی و
شبهای دراز و غم یار
می برد از دل من
تاب و توانم چه کنم؟!…

۰ ۲

نکنه از چشمت افتادم ؟!




۱ ۱

هیچکس به من نگفت

دانلود کتاب هیچکس به من نگفت 

معرفی کتاب مهدوی

✅هیچکس به من نگفت 

🔰تالیف استاد حسن محمودی


📖نشر بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود


مقدمه کتاب:

شکایت از نوجوانیم را به چه کسی عرضه کنم، چه کسی حاضر است این شکایت را از من بشنود؟

خدای مهربان در قرآن و پیشوایان دین درکلمات نورانی شان همه آنچه را که زمینه پرواز انسان را فراهم کندگفته اند.

امـاگـاهی این گفته هـای نورانی، به گوش من وشـما نمیرسـد.

مقصـرکیست؟!

کـاری نـداریم، امـا این را بایـددانست که

نوجوانی همـان دورانی است که قلب، تشـنه نور است و در تب و تاب آن می سوزد، اگر نور نیامـدو انتظار نوجوان بی پاسـخ ماند، ظلمت قدم زنان وارد میشود،چراکه خانه قلب از مهمان خالی نیست،

مهم این است که قلب، میزبان چه کسـی خواهد شد؟

۲ ۳
بسم الله الرحمن الرحیم

وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ

بِأَبصـارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ

و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ *

و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعَـلَمین ۞


--------------------------------------

السلام علیک یابقیه الله فی ارضه

باعرض سلام خدمت همه ی شیعیان امیرالمومنین مولاعلی علیه السلام ،دربلاگفادوتاوبلاگ داشتم امایکی ازآنهاحذف شدودیگری بخش زیادی ازپستهای آن حذف شد

آدرس وبلاگم دربلاگفا

montazeralmahdi313.blogfa.com

مینویسم برای مردی که چهارگوشه ی قلبش شکسته است.(مهدی جان مرا ببخش که در تمام زندگی‌ام مراقب دل همه بودم الا دل شما)

ـــــــ۞۞۞___۞۞۞
__۞____۞_۞____۞
__۞______۞_____۞
___۞__یا مهدی __۞
_____۞_______۞
_______۞___۞
__________۞


--------------------------------------

خداوندا:
از تو می خواهم

👈نه مثل مختار بعداز واقعه!

👈نه مثل حربن ریاحی میان واقعه!

👈و نه مثل توابین بعد از واقعه!

👈بلکه مثل عباس (ع) درتمام واقعه!

👈مثل مسلم پیشتاز واقعه!

در رکاب کسی باشیم که به انتظارش ایستاده ایم!

سخنم بی تو مگرجای شنیدن دارد

نفسم بی تو مگرنای دمیدن دارد!

علت کوری یعقوب نبی(ع) معلوم است

شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد!

--------------------------------------
هرگونه کپی برداری بدون ذکرمنبع شرعاحرام است.

--------------------------------------


این وبلاگ برای رضایت مولایم مهدی (عج) تنظیم شده است امید است که مورد تایید آن حضرت واقع شود.

نذرصاحب الزمان (عج)

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها

بیمه ی اربابم مهــــــــــدی (عج)

1393/11/15

¸.•)´
(.•´
*´¨)
¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨)
(¸.•´ (¸.•` *(`'•.¸(`'•.¸ ¸.•'´) ¸.•'´)

التمـــــــــاس دعــــــــای فرج دارم

(¸.•'´(¸.•'´ `'•.¸)`' •.¸)•.¸)`' •.¸)
¸.•´•.¸)`' •.¸)
( `•.¸
`•.¸ )
¸.•)´
(.•
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان