دوشنبه ۴ آبان ۹۴
افسر روسی
مرحوم حاج ملاّ محمود زنجانی که به حاج ملاّ آقا جان شهرت داشت ، پس از
جنگ جهانی اول با پای پیاده به عراق و زیارت عتبات عالیات شتافت .
در
مسیر راه در شهر خانقین برای نماز به مسجد رفت و در آنجا با یک نفر افسر
سابق بلشویک که به صورت عجیبی هدایت یافته بود، آشنا شد و جریانی را از او
شنیده که خواندنی است این شما و این هم داستان مورد اشاره ، او فرمود:
در
شهر خانقین برای ادای نماز به مسجد رفتم و در آنجا مرد سفید پوست درشت و
فربهی را دیدم که مثل شیعه ها نماز می خواند از این موضوع تعجب کردم خدایا
او که مال شمال روسیّه است .
نمازش تمام شد، نزدیکش رفتم و پس از عرض سلام از لهجه اش یقین پیدا کردم که او روسی است .
با
این وصف از وطن و مذهبش پرسیدم ، گفت : دوست عزیز من اهل لنینگراد شوروی
هستم و در جنگ اول جهانی افسر و فرمانده دو هزار سرباز روسی بودم و
ماموریتم تسخیر کربلا بود.
بیرون شهر اردو زده و در اوج آمادگی در
انتظار دریافت فرمان یورش به کربلا بودیم که شبی در عالم رؤ یا شخصیّت
گرانقدری را دیدم که نزدم آمد و با من به زبان روسی سخن گفت و خطاب به من
فرمود: دولت روس در این جنگ شکست خورده است و این خبر فردا به عراق می رسد و
از پی انتشار خبر شکست روس ، همه سربازان روس که در عراق مستقرّ هستند به
دست مردم کشته می شوند و تو برای نجات خویش از مرگ ! به دست مردم ، اسلام
را برگزین .
گفتم : سرورم شما کیستید؟ فرمود: من عباس قمربنی هاشم هستم
. شیفته جمال پرفروغ و کمال وصف ناپذیر و بیان گرم و گیرای او شدم و
همانجا به راهنمایی او اسلام آوردم .
آنگاه فرمود: برخیز و از نیروهای ارتش روس فاصله بگیر.
گفتم : آقا کجا بروم ؟ فرمود:
نزدیک
مقرّ فرماندهی ات اسبی است بر آن سوار شو که تو را به نجف می رساند و آنجا
پیش وکیل و شخصیت مورد اعتماد خاندان ما سیدابوالحسن برو.
گفتم : سرورم : من تنها ده نفر مامورمراقب دارم چگونه بروم ؟ فرمود:
آنها همه مست افتاده اند و متوجّه رفتن تو نخواهند شد.
از
خواب بیدار شدم و خیمه خویش را عطر آگین و نورانی احساس کردم ، با عجله
لباس خود را پوشیدم و حرکت کردم ، مراقبین و پاسداران من مست بودند.
من از میان آنها گذشتم امّا گویی متوجّه نشدند.
در نزدیک قرارگاه خویش اسبی آماده بود سوار شدم و آن مرکب با شتاب پس از مدّتی کوتاه مرا در شهری پیاده کرد.
در
بهت و حیرت بودم که دیدم در خانه ای باز شد و مرد کهنسال و منوّری بیرون
آمد و به همراه او یک شیخ بود که با من به زبان روسی سخن گفت :
مرا به منزل دعوت کرد، از او پرسیدم :
دوست عزیز آقا کیست ؟
پاسخ داد: همان مرد فرزانه و بزرگی که حضرت عباس (ع) شما را به سوی او فرستاده و پیش از رسیدن شما، سفارشتان را به او نموده .
بار
دیگر اسلام آوردم و آن مرد بزرگ ، به شیخ دستور داد که دستورات اسلام را
به من بیاموزد و شگفت انگیزتر اینکه روز بعد هم خبر شکست دولت بلشوی روس در
عراق انتشار یافت و عربهای خشمگین و به جان آمده ، به سربازان روسی یورش
بردند و همه را قتل عام کردند.
پرسیدم : شما اینک اینجا چه می کنید؟
گفت : هوای نجف بسیار گرم است به همین جهت آیت الله اصفهانی در تابستان ها که هوای اینجا بهتر است مرا به اینجا می فرستد.
پرسیدم : آیا باز هم حضرت عباس (ع ) را زیارت کرده ای ؟
گفت : گاهی ما را هم مورد عنایت قرار می دهد. (1)
پاورقی
1- کرامات الصالحین ، 231