شهیدم…
بینیاز از زخم شمشیر و صدای گلوله.
دلم، سالهاست در میدان بینامی ایستاده، با پرچم صبری که بادها را هم تسلیم کرده.
عاشق بودم…
نه در فریاد و آشوب، که در سکوتی پر از نیایش،
در دل بریدن از خویش، و ماندن کنار تمنایی که هرگز نرسید.
کسی چه میداند؟
شاید همان شبهایی که به جای خواب، نامت را آه میکشیدم،
ملائک بر زخمم بوسه میزدند و به آسمان گزارش میدادند که دلی،
بیآنکه گناهی کند، در آتش اشتیاق سوخته، و خاموش نشده است…
من شهیدم،
نه با سنگر و خون، بلکه با عشقِ بیفرجامی که تا آخرین لحظه،
پاک مانده و پرنور…
نه جنگی بود، نه نیزهای، نه زرهی،
اما دلی بود که در میدانِ خاموشِ عشق، هر روز، بیصدا میسوخت.
نه برای دیده شدن، نه برای شنیده شدن،
بلکه برای نگه داشتن نوری که نیامده بود،
اما ردّ پایش را در جانم نهاده بود.
من، آنگونه عاشق شدم که نامی نمانَد،
جز سکوتی سرشار از حضور.
نه گامی از حد گذراندم، نه دستی به خواهشی لرزید،
فقط سوختم... در آتشی که خاموش نمیشد.
و اگر گفتهاند که عاشقِ خاموش، که چشم بر راه ماند و صبوری کرد،
به مرتبهی شهیدان میرسد
پس من، شهیدم.
نه با تیغ،
که با شوقی که سالها در دل نگه داشتم
بیآنکه بر زبان جاری شود.
من شهیدم،
اگر سوختنِ بیهیاهو، و ماندن در راهِ کسی که نیامد،
دلیلی برای پرواز باشد.