پنجشنبه ۵ آذر ۹۴
آنقدَر
خسته شده دل که فقط می بارد
آسمان هم
نفسش بغض عجیبی دارد
برکه ی شب
که دلش مرده و مرداب شده
رفته
نیلوفر خود را به خدا بسپارد
زارع پیر
که درد از دل او می ریزد
بعد از این
بغض زمان را به زمین می کارد
انتظاری که
به یلدای نگاهم جاری ست
کور سویی
که ببیند سحرش پندارد
اشک خورشید
یخ فاصله را آب نکرد
نور باید
قدمش را به زمین بگذارد
آنقدر
حرف نوشتم که سکوتم گم شد
کاش این
همهمه دست از سر من بردارد
عظیمه
ایرانپور