دوشنبه ۴ آبان ۹۴
آزاد کرده ی امام حسین (ع)
یکی از شیعیان در بصره سالی ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانی می کرد
این بنده خدا ورشکست شد و وضع زندگی اش از هم پاشیده شد حتی خانه اش را هم
فروخت .
نزدیک محرم بود با همسرش داخل منزل روی تکه حصیری نشسته بودند
یکی دو ماه دیگر بنا بود خانه را تخلیه کنند، و تحویل صاحبخانه بدهند و
بروند.
همسرش می گوید: یک وقت دیدم شوهرم منقلب شد و فریاد زد.
گفتم : چه شده ؟ چرا داد می زنی ؟
گفت
: ای زن ما همه جور می توانستیم دور و بر کارمان را جمع کنیم ، آبرویمان
یک مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرویمان برود. گفتم : چطور؟ گفت : هر سال
دهه عاشورا امام حسین (ع ) روی بام خانه ما یک پرچم داشت مردم به عادت هر
ساله امسال هم می آیند ما هم وضعمان ایجاب نمی کند و دروغ هم نمی توانیم
بگوئیم آبرویمان جلوی مردم می رود. یکدفعه منقلب گردید، گفت : ای حسین
مپسند آبرویمان میان مردم برود، قدری گریه کرد.
همسرش گفت : ناراحت
نباش یک چیز فروشی داریم . گفت : چی داریم ؟ گفت : من هیجده سال زحمت کشیدم
یک پسر بزرگ کردم پسر وقتی آمد گیسوانش را می تراشی ، و فردا صبح دستش را
می گیری می بری سر بازار، چکار داری بگوئی پسرم است ، بگو غلامم است .
و به یک قیمتی او را بفروش و پولش را بیاور و این چراغ محفل حسینی را روشن کن .
مرد
گفت : مشکل می دانم پسر راضی بشود و شرعاً نمی دانم درست باشد که او را
بفروشیم یا نه . زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضیه را پرسیدند، علماء
گفتند: پسر اگر راضی باشد خودش را در اختیار کسی بگذارد اشکالی ندارد، و
بعد از سؤ ال بر گشتند خانه .
یک وقت دیدند در خانه باز شد پسرشان
وارد شد، پسر می گوید. وقتی وارد منزل شدم دیدم مادرم مرتب به قد و بالای
من نگاه می کند و گریه می کند، پدرم مرتب مرا مشاهده می کند اشک می ریزد
گفتم : مادر چیزی شده ؟ مادر گفت : پسر جان ما تصمیم گرفته ایم تو را با
امام حسین (ع ) معامله کنیم .
پسر گفت : چطور؟ جریان را نقل کردند پسر
گفت : به به حاضرم چه از این بهتر. شب صبح شد گیسوان پسر را تراشیدند، پدر
دست پسر را گرفت که به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و
اینهم جوانش است ) پس یکمقدار بسیار زیادی گریه کردند و از هم جدا شدند.
پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قیمتی که گفت ، تا غروب
آفتاب هیچکس نخرید، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت : امشب هم می برمش خانه
یکدفعه دیگر مادرش او را ببیند فردا او را می آورم و می فروشم .
تا این
فکر را کردم دیدم یک سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسیمه نزد ما آمد
بمن سلام کرد جوابش را دادم . فرمود: آقا این را می فروشی ؟ (نفرمود غلام
یا پسرت را می فروشی ) گفتم : آری . فرمود: چند می فروشی ؟ گفتم : این قیمت
، یک کیسه ای بمن داد دیدم دینارها درست است .
فرمود: اگر بیشتر هم می
خواهی بتو بدهم ، من خیال کردم مسخره ام می کند. گفتم : نه . فرمود: بیا
یک مشت پول دیگر بمن داد. فرمود: پسر جان بیا برویم . تا فرمود پسر بیا
برویم ، این پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زیادی هم گریه کرد بعد
پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بیرون . پدر می گوید:
آمدم منزل دیدم مادر منتظر نتیجه بود گفت : چکار کردی ؟ گفتم : فروختم .
یک
وقت دیدم مادر بلند شد گفت : ای حسین به خودت قسم دیگر اسم بچه ام را به
زبان نمی برم . پسر می گوید: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره
خارج شدیم بغض راه گلویم را گرفته بود بنا کردم گریه کردن ، یک وقت آقا
رویش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گریه می کنی ؟ گفتم آقا این اربابی
که داشتم خیلی مهربان بود، خیلی با هم الفت داشتیم ، حالا از او جدا شدم و
ناراحتم .
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم . گفتم : آری پدرم . فرمود:
می خواهی برگردی نزدشان ؟ گفتم : نه . فرمود: چرا؟ گفتم : اگر بروم می
گویند تو فرار کردی . فرمود: نه پسر جان ، برو پائین من را پائین کرد،
فرمود: برو خانه . گفتم : نمی روم ، می گویند تو فرار کردی .
فرمود: نه
آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار کردی بگو نه ، حسین مرا آزاد کرد. یک وقت
دیدم کسی نیست . پسر آمد در خانه را کوبید مادر آمد در را باز کرد. گفت :
پسرجان چرا آمدی ؟ دوید شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم این بچه طاقت
نمی آورد، حالا آمده .
پدر گفت : پسر جان چرا فرار کردی ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نکردم . گفت : پس چطور شد آمدی ؟ گفتم : بابا حسین آزادم کرد. (1)
پاورقی
1- قافله اشک ص 20.