شنبه ۱۶ آبان ۹۴
ابن شهرآشوب از احمد بن مؤدب و ابنمهدی نقل کرده است:
حسن بن علی علیهالسلام گذرش به فقیرانی افتاد که خرده ریز [و ناچیز
خوردنی]هایی را بر زمین نهاده و دور آن نشسته، بر میداشتند و میخوردند. و
به آن حضرت گفتند:ای فرزند دخت رسول خدا! بفرما غذا. و آن حضرت فرود آمد و
فرمود:«خدا، مستکبران را دوست نمیدارد»، و شروع کرد با آنان غذا خوردن تا
[سیر شدند و] دست کشیدند؛ در حالی که به برکت او، غذا کم نشده بود. سپس
آنان را به میهمانی خود فراخواند و خوراک و پوشاک به آنان داد. [1] .
خوارزمی با سند خود از مدرک بن راشد نقل کرده است:
ما در باغهای ابن عباس بودیم که حسن و حسین علیهماالسلام آمدند و گشتی در
بستان زدند و حسن علیهالسلام فرمود:مدرک! غذا داری؟ عرض کردم:غذای غلامان
است. و برای او نان و نمک نیمکوب و چند دسته سبزی آوردم و خورد. سپس خوراک
او را که فراوان و گوارا بود آوردند. فرمود:مدرک! غلامهای بستان را جمع
کن. همه را جمع کردم، و [از آن] خوردند. و حضرت علیهالسلام نخورد. علت را
پرسیدم، فرمود:آن را بیشتر دوست دارم، تا این. سپس وضو گرفت و مرکبش را
آوردند، و ابنعباس رکاب آن حضرت را گرفت و آن حضرت سوار شد و رفت. من به
ابن عباس گفتم:تو از او مسنتری، آیا رکاب او را میگیری؟ گفت:ای نادان!
آیا نمیدانی اینان چه کسانی اند؟ اینان فرزندان رسول خدایند؛ آیا این، از
نعمتهای خدا بر من نیست که رکاب آنان را بگیرم و سوارشان کنم؟ [2] .
پی نوشت ها:
[1] المناقب 23:4.
[2] مقتل الحسین علیهالسلام 128:1.