پنجشنبه ۱۴ آبان ۹۴
در منطقه ی «ابواء» زنی بسیار زیبا که بادیه نشین بود خدمت حضرت مجتبی
علیهالسلام رسید در حالی که امام حسن علیهالسلام مشغول نماز بود. پس امام
علیهالسلام نماز را کوتاه نمود، فرمود: «کاری داشتی؟»
جواب داد: «آری.»
پرسید: «حاجت تو چیست؟»
گفت: «من زنی بی شوهرم و به این مکان وارد شدهام، مایلم از شما کام بگیرم.»
فرمود: «دور شو از من، میخواهی مرا با خودت در آتش جهنم بسوزانی.»
آن زن پیوسته درصدد دل بردن از آن جناب بود. ناگاه حضرت شروع به گریه کرد و
در بین فرمود: «دور شو، وای بر تو» کم کم گریه ی آن جناب شدید شد، زن چون
حال خدا ترسی آن امام را مشاهده کرد او نیز شروع به گریه نمود.
در این هنگام حسین بن علی علیهالسلام وارد شد، دید برادرش و آن زن هر دو
به سختی گریه میکنند. سیلاب اشک امام حسن چنان برادر را تحت تأثیر قرار
داد که او نیز شروع به گریه کرد. عده ای از اصحاب حضرت آمدند و هر کدام آن
حال را مشاهده میکردند به گریه می افتادند، تا این که صدای گریه هایشان
بلند شد، عاقبت زن بادیه نشین خارج گردید و اصحاب نیز متفرق شدند.
مدتی از آن پیش آمد گذشت. امام حسین علیهالسلام از روی عظمت و جلالت برادر
خویش، سبب گریه ی او را نپرسید. تا آن که نیمه شبی که امام حسن
علیهالسلام خوابیده بود ناگاه بیدار شده و گریه آغاز نمود.
حسین بن علی علیهالسلام پرسید: «چه شده برادر جان؟»
فرمود: «خوابی دیدم از آن جهت گریه میکنم.»
تفصیل خواب را جویا شد.
فرمود: «تا زنده ام به کسی مگو؛ یوسف صدیق را در خواب دیدم، مردم برای
تماشای او جمع شده بودند. من هم جلو رفته او را تماشا میکردم، همین که حسن
و زیباییاش را دیدم گریه ام گرفت. یوسف به سوی من توجه نموده، گفت:
«برادرم چرا گریه میکنی. پدر و مادرم فدایت باد.» گفتم: «به یاد آوردم
جریان تو را با زن عزیر مصر که چه رنج و مشقت کشیدی، به زندان افتادی، پیر
کهنسال یعقوب در فراق تو چه دید (با تمام این گرفتاریها تحت تأثیر هوای نفس
واقع نشدی) برای آن گریه میکنم و در شگفتم از نیروی تو که چه اندازه
خودداری کردی.» یوسف گفت: «چرا تعجب نمیکنی از خودت راجع به آن زن بادیه
نشین که او در ابواء با تو مصادف شد، چه حالی پیدا کردی، دیدی چگونه اشک
میریختی.»[1] .
پی نوشت ها:
[1] بحارالانوار، ج 43، ص 34.