دختر خاکی
۰۳ آذر ۲۱:۲۳
خوشا گریه نه این گریه !! خوشا گریه یعقوب ، که نور بصرش رفت ، چو روزی پسرش رفت ...
خوشا قصه یعقوب !! که گرگان بیابانی و پیراهن خونین عزیزش همه کذب است ...
خوشا چاه !! همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز درآمد و نه یک قطره ی خون ریخت در آنجا و نه انگشت کسی گم شده آنجا و کنارش نه تلی بود نه تپه !! وَ یعقوب ندیده است دمی یوسفِ در چاه ...
قصه یعقوب !! که گودال ندارد وَ آه از دل آن خواهر غم دیده که از روی تلی دیده که «الشّمر ...» عجب مجلس گرمی شده اینجا همین کنج اتاقم که به جز من و به جز روضه ی ارباب کسی نیست و انگار که عالم همه جمعند همینجا ! و انگار که این پنجره و فرش و در و ساعت و دیوار، گرفتند دمِ حضرت ارباب :