سحر هنوز بر دامن آسمان ننشسته بود که دل، بیمقدمه بیدار شد…
نه از خواب، که از هجوم شوقی بیتاب.
نه بادی بود، نه صدایی… اما جان لرزید.
انگار نَفَسی که باید از سینهای دیگر برمیخاست، نیامده بود و سینهام تنگ شد.
دل، سر خود برخاست.
نامی را به خاموشی زمزمه کرد.
نه به زبان، که به روح.
نوشت، اما نه با انگشت، با آتش.
و آن آتش، بر دل نشست… نه به قصد سوختن، بلکه به شوق رسیدن.
اما از آن سوی، نسیمی نیامد.
فقط نگاهی سرد…
نه با سنگ، که با سنگینی گفته شد:
«من، معشوقی پشت شیشه نمیخواهم… عشق، باید در آغوش زمین نفس بکشد.»
و من، ماندم میان زمین و آسمان.
با دستی بسته،
با دلی باز.
با عشقی که به اختیار من نیامده بود،
اما تمام اختیاراتم را از من گرفته بود.
کسی چه میداند،
که گاهی یک نفس، معجزهای است ناتمام…
من فقط میخواستم نفسِ عیساییِ یوسفم
همان که مرده را زنده میکند،
بر پلکهایم بنشیند،
و در سکوت،
رستاخیزی از من بسازد.
نه گفتوگویی، نه حتی نگاهی
فقط همان دمِ گرم که از لبهایش جدا میشد
و من،
بیآنکه بداند،
با هر بار رفتنش
دوباره متولد میشدم.
و اگرچه زندانم را نمیبینی،
میان دیوارهایی گرفتارم
که حتی سایهام را از پرواز بازمیدارد.
وگرنه، قسم به شبهایی که بیاو صبح شده،
اگر میشد،
تا دروازه نگاهش،
با پای جان میدویدم.
گفت:
«تو اختیار نداری…»
درست گفت.
دل من، زودتر از من رفته بود.
یاد آن بانو میافتم…
در تاریکیها، یوسف را صدا میزد،
بیآنکه امیدی به آمدن داشته باشد.
تنها میگفت… چون دل، جز گفتن، راهی نمیدانست.
من هم، همانم.
زلیخای بیادعایی در دل شب،
که هر شب، نام یوسفش را در دل میبرد،
بیآنکه کسی بداند،
این نام، هنوز گرمترین آغوش دنیاست .....