نه روز، نه شب، نه فصل را میفهمم دیگر؛
من از وقتی تو رفتی، در تقویمی زندگی میکنم
که روزهایش نام ندارند،
فقط بوی تو را میدهند.
هر صبح، صدای اذانی که نیست،
هر غروب، جای خالی کسی که نیامده…
و من، در این بیزمانی،
منتظر معجزهای هستم
که صدای قدمهایت را
روی خاک بشنوم.