سلام بر تو ای مولای غریبم،
و تسلیت بر تو، ای صاحب عزای صادق آل محمد،
ای آنکه داغِ مدینهی بیچراغ، در نگاهت پیداست...
این روزها، دلم تنگتر از همیشه است؛
نه فقط از داغ شهادت رییس مکتبمان، که از حال و روز خودم...
از اینکه در این روزگار سرد و بیوفا،
نه دستی برای خدمت دارم،
نه حالی برای سربازی.
وقتی نام امام صادق علیهالسلام را میبرند،
قلبم میلرزد…
نه از عظمت علمیاش، که بیپایان است؛
بلکه از این اندوه عمیق که چرا در مکتبش نبودم؟
چرا شاگرد کلاسهای بینظیرش نبودم؟
چرا در محضرش نمینشستم تا از او آموختن را بیاموزم؟
اما مولا...
اکنون که دلتنگ و شرمنده، سر بر زانوی اندوه نهادهام،
تنها یک آرزو در دل دارم:
که شاگرد کوچک تو باشم.
که در این غیبتِ سنگین، لااقل نامم در دفتر منتظران تو ثبت شود.
که اگر لایق نیستم، لااقل برایت شاگردانی تربیت کنم؛
شاگردانی از جنس یاران اهلبیت، از جنس مریدان پاکباز...
مولای من…
ناتوانم…
شرمندهام…
بیادبم در پیشگاهت…
اما دلم با توست، هرچند دستم کوتاه است و راهم دور…
از تو فقط یک چیز میخواهم:
دعا…
که خداوند نگاهم را گم نکند،
قدمهایم را بلرزاند، اما از مسیر خارج نکند،
و عاقبتم را ختم به رضای خودش و لبخند تو کند...
یا ابنالحسن،
مرا فراموش نکن در دعاهایت...
که بیدعای تو، حتی آه کشیدنم هم بیمعناست.