تو همان "هیچی" من هستی !!
که هر گاه کسی میگوید:
به چه فکر میکنی؟
میگویم : "هیچی"
تو همان "هیچی" من هستی !!
که هر گاه کسی میگوید:
به چه فکر میکنی؟
میگویم : "هیچی"
گهی معشوق و گه عاشق گهی جسمی و گه جانیشوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی
مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
منجم کوکب بخت مرا از برج بیرون کن
که من کم طالعم ترسم ز آهم آسمان سوزد...
پاندای بزرگ پرسید: «کدومش مهمتره، سفر یا مقصد؟»
اژدهای کوچک گفت: «همسفر.»
گر درد شوی
زهر شوی
پنجه به قلبم بکشی
من باز تو را
باز تو را
باز تو را
می خواهم !!!
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گویم
کارایشی از عشق کس این خانه ندارد
گفتم مه من! از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
باعشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
دوستت دارم
بیشتر از وسعت دید چشمانت
نزدیک تر از روزنه های پوستت
چنان دوستت دارم
که کاش کسی اینگونه مرا دوست می داشت ...
به مرگم راضیم اما فقط یک آرزو دارمسرم را لحظهی آخر به زانوی تو بگذارمبپرسی از من آن لحظه که آیا صحبتی دارم؟!بجای اَشهَد و انَّ بگویم "دوستت دارم:)"