غروب... باز هم غروب... و من و این سکوتِ تلخِ همیشگی. پنجره را باز می کنم، شاید نسیمی بیاید و این خفقان را بشکند. اما باد هم گویا از من فراری است... می آید و می رود، بی آنکه حتی التماس نگاهم را بفهمد
کاش...
کاش کسی بود که در این سکوتِ مرگبار، ضربان قلبم را میشمرد و میفهمید که هنوز زنده ام...
کاش کسی بود که صدای نفس های شکسته ام را میان این دیوارهای خالی بشنود...
کاش...
اما چه فایده؟
حتی آیینه هم دیگر تصویرم را با مهربانی انعکاس نمی دهد. گویی من هم برای خودم غریبه شده ام... این چه درد بزرگی است که آدم در میان جمع، تنها تر از کویر باشد؟
دلم برای کسی تنگ شده که هرگز نبوده... برای نگاهی که هرگز نخواسته مرا ببیند... برای دستانی که هرگز در جستجوی دست های من نبوده اند...
جمعه دارد می میرد و من...
من هنوز زنده ام...
یا شاید فقط فکر می کنم زنده ام؟...